بسم الله الرحمن الرحیم
تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم دیدم روی صندلی ایستگاه نوشته خامنه ای........... بگذریم
کنارم یه خانومی نشست چادری بود ولی خیلی حجاب نداشت ناخون های پاش رو هم لاک بنفش زده بود
دیدم یه ماژیک دستشه داره میزنه توی یه قوطی نمیدونم جوهر بود چی چی بود خدا میدونه خلاصه بلند شد رفت کنار ایستگاه وروی شیشه رو به من یه چیزهایی نوشت توی مغزم غوغا بود هر چی فکر بود اومد تو مغزم همش با خودم میگفتم حتما داره اراجیف مینویسه با این تیپ نه به چادر نه به ......... خلاصه هر چی کمتر از ذهن بگم بهتره چون ضایع میشم بهم نگاه کرد ونوشت ورفت خیلی دلم میخواست بدونم چی نوشته
بعد از مدتی بلند شدم رفتم کنار ایستگاه ببینم چی نوشته با کمال شرمندگی دیدم
اسم مقصد های بعدی اتوبوس رو نوشته
میدونید اون لحظه از خودم بدم اومد ویاد یه داستان از اقای بهجت افتادم:
از آیت الله العظمی آقای حاج سید ابوالقاسم خویی شنیدم* که میفرمود: در مجلس درس اصول به هنگام بحث از جواز استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد به مناسبت پیش درآمد بحث وتمهیدا للمطلب گفتم که ذهن آدمی همیشه همچون پرنده ای در پرواز است وهر لحظه بر شاخه ای مینشیند وبه مناسبتهای گوناگون تغییر جا میدهد به طوری که طایر خیال را نمیتوان در قفسی حبس کرد....در این هنگامیکی از شاگردان کم سن وسالبه نشانه اعتراض گفت:استاد1این چنین نیست انسان میتواند خیال خود را دریکجا متمرکز کند ونگذارد این پرنده هرزه گرد به هر جا که میخواهد پرواز کند.از انجا که این اعتراض از آن نوجوان غریب مینمود از بعضی پرسیدم که این اقا کیست/
گفتند:طلبه ای است که به تازگی از رشت آمده است.
..................................................................
*به نقل ازحضرت آیت الله سید احمد فهری
کلمات کلیدی: